آواز
عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق
با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر
دلم هوای سرودن نمی کند
تنها
بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته
ماند بغض گره خورده در دلم
آن
گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای
داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای
وای، های های عزا در گلو شکست
آن
روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم
پرید و خاطره ها در گلو شکست
«بادا»
مباد گشت و «مبادا»به باد رفت
«آیا»
ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت
گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین
و آفرین و دعا در گلو شکست
####################################################
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندان زده غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست
زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام مناست در همه حال
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست که تکرار می شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت ؟ یا کال ؟
اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال
بیا عبور کن از این پل تماشایی
به بین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال
ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام
کدام قله نشین را نکرده ام پامال
تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بالهای خیال
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست
من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست
گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من من این برشانه ها بار گران ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست
انسان که می خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست
با غروب این دل گرفته مرا
می رساند به دامن دریا
می روم گوش می دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
لحظه هایی که در فلق گم شدم
با شفق باز می شود پیدا
چه غروری چه سرشکن سنگی
موجکوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ تر از همیشه گفت : بیا
می شد اینجا نباشم اینک ! آه
بی تو موجم نمی برد زینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغهای سرگردان
پرسه ها می زنیم تا فردا
تازه شعری سروده ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
باز هم ذوق گوش ماهی ها
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما
جذبه ای دارم که دنیا را بدینجا می کشانم
نیستی شاعر که تا معنای حافظ رابدانی
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم
او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم
من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
بهار بهار
بهار بهار صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از قصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد خنده به دلمردگی زمین کرد چقد دلم فصل بهار و دوست داشت واشدن پنجره ها رو دوست داشت بهار اومد پنجره ها رو وا کرد من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف حرفای من کتاب شد حیف که همش سوال بی جواب شد دروغ نگم هنوز دلم جوون بود که صب تا شب دنبال آب و نون بود
دهاتی
ساده بگم دهاتی ام اهل همین نزدیکیا همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا
ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم باغ غریب ده من
گلهای زینتی نداشت
اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت اما همون چهار تا دیوار با بوی خوب کاگلش
اما همون چن تا خونه با مردم ساده دلش
برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم
دنیاییه که دیدندش
اگرچه مثل قدیما راه درازی نداره
اما می دونم که دیگه دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره
ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است******************
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!
************************
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
*****************************
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!
**************************************
رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم****************************************************************
عطرها
کاجهای کهن
پیامبرانی-نه در اعصار قوم یهود
که در صورت سیرت، از ما بزرگ ترند
از ما،
مایی که عطر کارخانجات فرانسه
کفاف زدودن هفت روز تعفن تجریداتمان را نمی دهد
به تضادها چشم دوختن،جز سر درد عایدی نخواهد داشت
کودکیمان را باختیم،ر
کافی است
بو کنیدُ نترسید از تعفن مردارهای پوسیده
و نترسید از کرکس ها و کفتارها
آنها نانُ گل ِ سرخُ باران را درک می کنند
و در خاطرشان حتما کبوتری پریده،یا نشسته است
اعتراف
من زنگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!ر
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!ر
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!ر
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!ر
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!
|
شب خاموش است؛نزدیک بستر من شمعی با شعله ی غم انگیز خود آهسته نور پاشی می کند
مثل این است که شعرهای من چون جویبارهای عشق از سرچشمه دلم روان شده اند
همه جا در نظرم از وجود تو آکنده است
در تاریکی شب دیدگان تو را می بینم که با برق مهر میدرخشند
و با نگاهی خندان به من می نگرند
صدای دلپذیر ترا می شنوم که در گوشی من زمزمه میکند
دلدار من ترا دوست دارم .دوست دارم ، مال تو هستم …..مال تو هستم
=====================================
یادبود
بنای یابودی از برای خویشتن ساخته ام غیر کار دست
گذر مردمانش نخواهد پوشانید
بلندای رفیع و تسلیم ناپذیرش
از ستون الکساندر نیز فراتر خواهد بود
من نخواهم مرد به کمال. که از رهگذر غزلهای عاشقانهام
روحم بیش از خاکسترم دوام خواهد آورد و زوال را در پس پشت خواهد گذارد
و تا مادامیکه در پرتوِ انوار ماه حتّی یک شاعر
زندگی کند، من نامدار خواهم بود
خبر من تمام روسیهی بزرگ را در خواهد نوردید
فرزند خلف اسلاو، فنلاندی، و اکنون تونگوس وحشی
و کالمیکِ استپ نشین،
و هر زبان گویایی در آن، نام مرا بر لب خواهد راند.
و برای قرنها مردمانم دوست خواهند داشت
چه، احساساتی نیکو را با نوای چنگاَم بیدار کرده ام
که در این زمانهی شداید آزادی را ستودهام
و برای اوفتادگان، طلب رحم و عطوفت نمودهام
آه ای الههی شعر و خنیا، فرامین خدای را بنیوش
از رنجشها و آزردگیها مهراس و در پی افتخار و تاج مباش
ستایش و افترا هر دو را با بیتفاوتی پذیرا شو
و با احمق و نادان به بحث منشین
بوسه نداده
دارم بتی ز جلوه دل سنگ آب کن
از عکس خویش ؛آیینه عالی جناب کن
اوراق صبر و طاقت عاشق به باد ده
از یک نگاه، خانه مردم خراب کن
داغی به دست خود نه و عاشق تمام سوز
آتش به شاخ گل زن و بلبل کباب کن
کودک مزاج ناز و به عاشق بهانه گیر
رنجیده جای دیگر و با من عتاب کن
داخل به بزم ناشده، نام وداع بر
ننشسته، همچو عمر، به رفتن شتاب کن
یک وعده نیامده را، روز وصل گوی
یک بوسه نداده، به صد جا حساب کن
آغوش تب
غزل دلتنگی
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها…
******
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !
* * *
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها…
هر روز بی تو
روز مبادا است !
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه…
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم!
بالاخره یک روز باید به خانه برگردی
به خدا اگر به قدر سر سوزنی
از سکوت باد بترسم.
سنجاقکهای خسته از خوابِ درخت کناره گرفتهاند
رفتهاند پشتِ پرچینِ باغ هلو
دگمه بر پیراهنِ شب و شکوفه میدوزند.
دارد دیر میشود
تو هم بیا برویم خانهی خودمان،
بالشهای کهنهی این مسافرخانه
پُر از زوزههای باد وُ
اضطرابِ بلدرچین است،
ما هم میتوانیم شبِ تبکردهی دریا را تحمل کنیم
عطرِ عجیبِ همین شکوفهها
خواهناخواه … راه را بر عبور بادِ بیسواد خواهد بست.
بیا برویم خانهی خودمان
هر چه باشد بهتر از بوی باد وُ
بالشهای کهنهی این مسافرخانه است.
روی زمین میخوابیم
دفترِ ترانههای حافظ را زیر سر خواهیم گذاشت،
صبح که از خوابِ فال و پیاله برمیخیزیم
خانه پُر از بوی می و عطرِ شکوفه خواهد شد.
این همان مطلبیست
که از سهمِ سادهی همین زندگی به ما خواهد رسید.
حالا دست از دوختن این دگمههای شکسته بردار،
برایت پیراهنِ خوشرنگِ قشنگی خریدهام،
وِل کن بیا برویم رو به نورِ چراغ بنشینیم
اینجا دعای روشن هیچ دختری برآورده نمیشود
به خدا خانهی خودمان خوب است،
خانهی خودمان خوب است.
فاخته باید بخواند
مهم نیست که نصف شب است!
پرسیدند کجاست
پرسیدند کیست
پرسیدند چه میکند
پرسیدند کی برمیگردد؟
و من هیچ نگفتم!
نه از شکوفهی نرگس،
نه از سپیدهی دریا.
باد میآمد
یک نفر پشتِ پردههای باد پیدا بود،
همین و اصلا
نامی از کجا رفتهایدِ نرگس نبود،
چیزی از اینجا چطورِ سپیده نبود.
(نصف شب باشد، هر چه …!
فاخته باید بخواند!)
گفتم نگرانِ گفت و گویِ بلند من با باد نباشید
دهانم را نبندید، آزارم ندهید
خوابم را خراب نکنید
من نمیدانم سپیدهی نرگس کدام است
من نمیدانم شکوفهی دریا چیست
من از فاختههای سحرخیزِ درهی خیزران
هیچ آوازی نشنیدهام
فقط وقتی از بیتُالَحْم
به جانبِ جُلجُتا میرفتیم
حضرتِ یحیی گفت:
چه زندان و چه خانه،
هر دو سویِ همهی دیوارهای دنیا یکیست.
عشقبازی به همین آسانی ست...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کار همواره ی باران با دشت
برف با قله ی کوه
رود با ریشه ی بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی ست ...
شاعری با کلماتی شیرین
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
عشقبازی به همین آسانی ست ...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی ست ...
مجتبی کاشانی
٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫
من نمیدونم این شعر از کیست ولی خیلی زیباست
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫
ماه من غصه نخور زندگی جزر و مد داره
دنیامون یه عالمه آدم خوب و بد داره
ماه من غصه نخور همه که دشمن نمی شن
همه که پر ترک مث تو و من نمی شن
ماه من غصه نخور مث ماها فراوونه
خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه
ماه من غصه نخور، گریه پناه آدماست
تر و تازه موندن گل مال اشک شبنماست
ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه
اونی که غصه نداشته باشه آدم نمی شه
ماه من غصه نخور خیلیا تنهان مث تو
خیلیا با زخمای زندگی آشنان مث تو
ماه من غصه نخور زندگی خوب داره با زشت
خدا رو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت!
ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمی شه
اونی که غصه نداشته باشه آدم نمی شه
ماه من غصه نخور دنیا رو بسپار به خدا
هر دومون دعا کنیم تو هم جدا، منم جدا
... !
نقشههای جهان به چه درد میخورند
نقشههای تو را دوست دارم
که برای من میکشی
خطوط مرزی و رودخانهها ... متروها ... خانهها
نقشهی کوچکات را دوست دارم
که دیدهبانان چهار سویش
از برج مراقبه با صدای بلند با هم صحبت میکنند
و من اینسو تا آنسویش را
با غلتی طی میکنم .
"شمس لنگرودی
#########################################
واقعا عالی بود.لذت بردم.خسته.
نباشید:o)
ممنونم از حسن نظر شما
فوق العاده زیبا مخصوصا شعری که درمورد عصبانیت معلم بود.
عالی بود به خصوص اولین شعراقای محمدعلی بهمنی
بسیار عالی وزیبا گزینش شده بودند سپاسگزارم